روزنوشت های صآد

مستغرق در دنیایِ کامپیوتر و سلامت ...

امتحانات

بسم الله النور

شاید بازه دو سه هفته ای امتحانات برای برخی شاید عذاب آور،خسته کننده و یا بسیار سخت باشه،ولی برای من همین که بهم فرصت فقط درس خوندن رو میده و غرقم میکنه تو درس و مشقام جذابه.

همین که میتونم ساعتها بی وقفه تو کتابخونه بمونم و بعد نگهبان دانشکده حالا یا مهربون  یا هم با سر و صدا ...اینکه بعد مدتها تلاش به جواب میرسم.لبخند به لبم میاد با راه انداختن DC همین برام کلی خوب و شگفت آوره،همینی که تو این فرآیند یادمیگیرم و خوشحال و شاد و خندانم.واس خاطر همین خدارو شکر.

۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

باید به خود جرات داد

بسم الله نور

دلم نیامد ننویسم...آدم وقتی میداند کسی میخواند با شوق می نویسد.البته که بیشتر نوشته های من اینجا با فرض این بوده که کسی نمی خواند

خب بگذریم.

برای سال نو مطلب دیگری خواهم نوشت.

اما شاید یک روز لینک اینجا را در اختیار افراد بیشتری قرار دادم.

دیگر انقدر خودمانی و جالب و ساکت نیست ولی زیبا می شود،اذین می بندمش،خوب می شود،سر و سامان می گیرد.شاید خودم هم آن موقع سر و سامان گرفته باشم.

دیگر سخنی نیست،فقط نمیدانم پیشامدهای کنوونی تقدیر است،توفیق است،چیست؟هر چه هست...

باید به خود جرات داد...

 

۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

بگو بسم الله

بسم الله .

دقیقا نمیدانم هدف چیست که نق زدن ها و غر زدن هایم را در چنل پابلیکم که افرادی که مرا می شناسند هم عضو آنند منتشر کنم.

ولی خب انقدر به نق زدن و غر زدن ادامه دادم که صدای مدی را در آرودم همین طور ریحان.

سعی دارم هر چه هست اینجا بگویم.اگر از برای خالی شدن است.

خب روزها خوب مبگذرد و سخت.

خسته شده ام 

ولی اگر کربلایمان جور شود چرا خسته نباشم.

می روم 

مثل برق و باد هم می روم

حالا چه کربلای ایران باشد چه عراق 

فاصله مال دلهانیست،بعد منزل نبود در سفر روحانی.

یادم است سیزده چهارده ساله که بودم دفتری داشتم که روزانه خاطراتم را در آن می نوشتم.با جزئیات تمام.

بعدها قسمت هاییش را پاره کردم

سوزاندم و مفقود کردم.

خوب است حالا اینجا بشود دفتر خاطرات من.

کم مینویسم .

و این بد است.

خالی نمی شوم.

اصلا کاغذ چیز دیگری بود.

کاش دوباره برگردم...

حالا هم کلییی کاغذ دارم که باید مفقود شوند.

میدانی مهدی دیشب پرسید هنوز مینویسی؟

من هم در پاسخ گفتم خیلی کمتر..

اصلا این فشار کاری انقدر مرا مچاله کرده که تفریح و گردش فقط خلاصه میشود در بیرون رفتن هاس زوری با خانواده آن هم اگر گذرم به خانه بیفتد.یا چایی خوردن در مسجد سر چهار راه هم تفریح است لابد.

اشکال ندارد. اینها میگذرد.

ماجرا های دیگر را در پست بعدی مینویسم.

حالا دارم تمرین میکنم دستم گرم شود:)))

چقدر دلم برای گروم رفتن تنگ شده...

هعی...

کاش کمی جای آه و حسرت و ناله برای بهتر ساختن آینده فکری کنیم.

استقامت لازم است.

استقامت.

امروز اسم یکی از سال بالایی ها را استاد برای حضور و غیاب خواند مدتها بود که نبود،نمیدانم یا قید درس را زده بود یا هم مرخصی بود.

به کاف گفتم دیدی من هم یک روز نیامدم دانشگاه...ولی هر چه فکر میکنم نمی شود،من با این دانشکده خو گرفته ام.

حالا او هر چقدر مرا آزار دهد و به من بدی کند من ترکش نمی کنم ولی سناریوی محتملیست. شاید.

ادامه دادن شرط رسیدن است.

من تا لابراتوار دراین دانشکده راه نیندازم از اینجا نمی روم.

ببین کی گفتم 

مگر می شود آقای دکتر خاء اینجا حیف بشود..

درست میشود.

میدانی تنها دلخوشی ام این ترم درس برداشتن با آقای دکتر خاء است.

درسش سخت است ولی می ارزید.

البته چاره ای هم نبود.

دیدی چه زود عادت کردم به چارت اصغر و کبری و صغریم...

این چارت درسی تمام می شود و من میممانم و این خاطرات...

و خدا بزرگتر است.

 

*مهدی:مهدیه

 

۱۵ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

افکار

بسم الله

یادداشت های اینجا را مرور میکنم جز غر زدن چیزی نمی یابم...اینها علاوه بر مطلاب چنل پابلیک تلگرام منست..

میدانم کسی اینجا را نمی خواند.

کسی سری نمی زند

همه می دانند اینجا یکی دارد خودش را از غمها خالی میکند

کمبودش را...

بدبختی هایش را اینجا می نویسد..

حالا بین این گرفتاری ها مانده،آوار شده روی سرم و من سعی میکنم با جریان زندگی پیش بروم بی توجه به هرکدام از این گرفتاری های کوچک و بزرگ ذهنم...

مثلا خبرهای خوب اینکه آقای دکتر خاء اسمم را سیو کرد و گفت من را در پروژه اش به کار می گیرد.

یا دارم درس میخوانم و از گذشته عبرت گرفته ام

البته حسرت هم میخورم...

ولی خب سعی میکنم کمتر حسرت بخورم..

به اپبدمیولوژی و دنیای شگفت انگیزش علاقه مند شدم و کلاسش را دوست دارم.

دارم سعی میکنم هی توی ذهنم سناریویی برا یحل مشکلاتم سرچ نکنم که یک وقت نشود مثل حالا...

حالا ما ادامه می دهیم خدا بزرگتر است.

دلم میخواهد برورم کربلا...پیش امام حسین

حیف

حقیقتا حیف

بابا برای همه کربلا جور میکند الا من؛آقای امام حسین.

من دلم تنگ می شود

نمیدانم قسمتمان می شود کربلای ایران یا خیر...

به هر حال قلبم مشتاق شماست

گذرنامه ام را بر می دارم.

سمت تو از تمامی مردم فراری ام

ای با غریب های جهان آشنا حسین

۰۹ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

من

بسم الله.

من تو را بر شانه هایم می کشم...

یا تو می خوانی به گیسویت مرا؟

 

۰۲ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

نور...

یا نور .

به نوری احتیاج دارم..

به نور محبتی که همیشه باشد تا قلبم را گرم کند...چشمم در گرو این و آن نباشم و او را ببینم...

قلبم را صاف بدهم دستش بلکه گرمش کند...از این سرما نجات یابم.

و چه آرزو ها که برایش نداشته ام..

چقدر کمبود  این نور را حس میکنم..

چقدر خود را سرگردان می یابم و به دنبال آن نور...

برای دو روز پیش...

۲۳ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

امیدوارم خدا کمک کنه ...

بسم الله .

در کمال ناباوری باز هم به تداخل خوردم... و نشد ...

نشد که درست بشه ..

چقدر تو متن قبل خوشحال بودم از حرف استاد عین و نوتیف یهویی ش .

و حالا و غم فراوانم...

برای انتخاب واحدی که نشد اونچه که می خواستم...

وقتی هم که به دکتر خاء گفتم ... گفت دیره ...

چقدر سخت...

منم همه چی رو رها کردم و زدم رفتم تهران ...

یعنی میشه یه روز این بدبختیا تموم بشه؟

یعنی میشه؟

من امیدوارم خدا کمک کنه و تموم بشه ... امیدوارم .

۱۷ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

بی نام و نشان

بسم الله .

در تنگنای اینکه ما در این خراب شده چه میکنیم...یا چه استادان بی فکری داریم...اگه یه روز من استاد شدم ...

که نوتیف پیامش اومد ...

خوشحال کننده بود،خوشحال کننده تر از تداخلا.

حالا چند ماه بیشتر در این خراب شده بمانم چه میشود...

بگذریم شاید بین انبوه تداخلاتی که همه گفته اند کاری برایشان نمی شود کرد و مسبب تداخلات بسیارتری می شوند... باید یک «به درک» بگویم و جور و پلاسم را چمع کنم و با یک تصمیم یکهویی بروم تهران .

مثلا گردش !!

نمیدانم چه خواهد شد و چه در انتظارم است. اما میدانم تجربۀ جدیدی ست و خوب میگذرد.

میانش لغات اصطلاحات را حفظ میکنم ... بیماری شناسی را ورق میزنم و کمی خوب میگذرانم...

نشریه هم خدابزرگ است .

خدا به من برای برهان صبر دهد . همین .

 

۰۹ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

دو دل اعظم!

بسم الله

من آدم تصمیمهای یکهویی ام...

همین طور آدم پشیمان شدن های یکهویی...

خصلت بدیست ...خوشبحالتان اگر این طوری نیستید.

اگر در چیزی شک داشته باشم ، انگاری برزخ به جانم بیفتد نمیدانم چه کنم...بالا بروم یا پایین چپ بروم یا راست...

عجیب است..

مثال ها فراوانند.. اما یک وقت هایی بوده دلم میگفته نرو ولی عقلم برایش دلیل می آورده چرا اینقدر دستپاچه و مضطرب و نگرانی آسمان که نمی خواهد به زمین بیاید. بعد رفته ام بهم خیلی هم خوش گذشته.

اما ترس اینکه اینجا آنجایی نباشد که باید بروم...این کار آن کاری نباشد که باید بکنم...

این ترس ها و رنج ها .

یک جاهایی خودم را عذاب داده ام با پشیمانی .یک جاهایی هم بقیه را با نظر گرداندن های یکهویی .

به لحظه تغییر میکند .

باز انتخاب که میکنم ، استرس به جانم می افتد که چه شد؟ چه کردی؟ چرا فلان انتخاب را کردی؟ چرا انقدر دستپاچه بازی در اوردی ؟

سخت میگذرد ...

و نمیدانم چه طور بهتر میگذرد .

 خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند.

۰۹ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
صآد ...

بهار جان...

بسم الله الرحمن الرحیم .

اولین نوشته اینجاست.دلم می خواهد جم و جورباشد.آبرویم را بخرد...با رشد و صدایِ نجم الدین روز میگذارنم . زیباست بسیار زیباست .

و بزرگترین پرسشم اینست،خدا این زهرا  ا آفریده برای چه؟

آفریدتش که چه بکند؟

نشستم کتاب بهاروند را خواندم... کیف کردم،رویا بافتم،حسرت خوردم،اشک ریختم،ناراحت شدم،با شادی هایش شاد شدم،ذوق کردم...

بهاروند آدم عجیبی بود؛

داستان زندگی اش از این داستانهای خواندنی ست...از آلاسکا آلاسکا رسیده بود به تولید سلولهای بنیادی!!!

باورم نمیشد در کودکی همچین کارهایی میکرده؛بدون اینکه نیازی به آن پول داشته باشند می رفته کار میکرده،از دست فروشی گرفته تا آلاسکا و  کار های جمع و جور دوران دانشجویی اش.

برای همین که دستشش پیش آقا(به بابایش میگفت آقا)دراز نباشد..

حالا ما چه کرده ایم؟!کمی به فکر کار در کنار تحصیلمان بوده ایم؟

اینجایی که تعریف میکرد میرفتم دو سه کیلومتر دور از خانه درس میخواندم برایم بسیار جالب بود،یا از برکت کتابخوانه ها میگفت؛کتابخوانۀ کانون پرورش فکری.

دانشگاه قبول که شد،شیراز که رفت...عشقِ جنین شناسی.عطش یادگرفتن.خیلی دلم می خواست جای بهاروند بودم...

ارشد و دنگ و فنگ هایش و در آخر مقصدِ دلنشین رویان...

بهتر است بگویم هویتش رویان.دلم می خواست برای من هم یک همچین جایی در بندرعباس میبود که تمام وقتم را برایش میگذاشتم..برای رساندن جمهوری اسلامی به جایی که بتواند علم بفروشد...

نماز استغاثه به حضرت زهرا آن هم در حرم امام رئوف برای سه  خواسته :پروانه،رویان،دفاع پایان نامه!

این علقه های دینی اش مرا مجذوب او میکند،بهاروند برایم ملموس تر شد،از رفیق و همراه بابا سعید رسید به بهارِ بابا سعید!

آن ده هزار صلوات!!و سجده هایِ شکر .

بگذارید بقیه اش بماند برای قسمت دوم...

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
صآد ...