یانور .

نورِ خورشد که باهر زوری خودش را از لای پرده می آورد بیرون .

چقدر حالا با روی آوردن به اینجا و دور شدن از خانه حرف های پریچهره برایم ملموس تر شده...خانه های کوچک سیمانی .

حالا بگذریم...

خانه .

همین سادۀ کوچک.. همین جایی که توش پر از صدای بچه هاست...از خنده و گریه شان..همین جایی که بویِ غذای مامان همه جا را پر میکند...بابا از سرکار می آید... همه بدنبال در...چقدر زندگی سادۀ زیبایی ست..صدای اذان از گلدسته های مسجد محله... صدای بچه های همسایه...مهمانی...بویِ آش نذری . عجب چیزیست ها.

دلم پر میکشد..پر میکشد برایش...

از آوارگی بدم می آید...

]صدایِ ممتدِ اسباب بازیِ فاطمه..[